در اندوه قطع پی در پی درختان در شهرها:
در کنار حریم یک اتوبان
توی تهران دو کاج روئیدند
مردم البته از گرفتاری
کاجها را به کُل نمیدیدند
روزی از روزهای پاییزی
حکم تعریض آمد از بالا
راه افتاد شخص پیمانکار
شب که بودند خلق در لالا!
یکی از کاجها به ایشان گفت:
لطف خود را به بنده شامل کن
چند تا سَرو آنطرف تر هست
ما دو را جون مادرت ول کن!
گفت با طعنه مجری پروژه
کاج بی ریشه از تو بیزارم
از منابعْ طبیعی استان
بنده شخصا مجوزم دارم
سرو چون این شنید گفت: این کاج
به سبیل باباش خندیدهست
بنده فامیل حاجیام، ضمنا
ریشه هایم پر از مونوکسید است!
مجری طرح دید اینطوری
کار تعریض جاده ممکن نیست
گشت عازم مهندس ناظر
تا ببیند که عیب کار از چیست
شهریاران شبانه با سرعت
راه تکرار بر خطر بستند
سرو و کاج و چنار را یکجا
با لودِر تکه تکه بشکستند
همسفر تنها نرو بذار تا با هم بریم
سرنوشتمون یکی هر دو مون مسافریم
تازه از راه رسیدم هنوزم خسته رام
همسفر تنها نرو بذار تا من هم بیام
***
سخت دل کندن از این شهر و دل بستگی ها
موندن از خونه جدا با همه خستگی ها
جون به لبهام رسیده تا به کی دربدری
گرد غربت روتنم که بازم باید بری
بذار تا خستگی از این تن خسته بره
سخته دل بستگی از شهر دل بسته بره
***
اگه بذاری بیام من میشم سنگ صبور
گوش به قصه هات میدم شهر غربت راه دور !
همسفر تنها نرو بذار تا با هم بریم
سرنوشتمون یکی هر دو مون مسافریم
تازه از راه رسیدم هنوزم خسته رام
همسفر تنها نرو بذار تا من هم بیام
***
سخت دل کندن از این شهر و دل بستگی ها
موندن از خونه جدا با همه خستگی ها
جون به لبهام رسیده تا به کی دربدری
گرد غربت روتنم که بازم باید بری
بذار تا خستگی از این تن خسته بره
سخته دل بستگی از شهر دل بسته بره
برای دانلود این آهنگ زیبا به ادامه مطلب برید
شب و نگاه خیس تردید پشت حصار لحظه هاست
بال و پرت اگر که بستست شوق پریدنت کجاست
نذار که شعله ی نگات خونه رو آتیش بزنه
عروسک کوچیک تو تو قاب آینه بشکنه
غرور آسمونو بشکن قفس برای تو کمه
رو زخم کهنه ی دل تو فقط رهایی مرحمه (2)
شب و نگاه خیس تردید پشت حصار لحظه هاست
بال و پرت اگر که بستست شوق پریدنت کجاست
نذار که شعله ی نگات خونه رو آتیش بزنه
عروسک کوچیک تو تو قاب آینه بشکنه
غرور آسمونو بشکن قفس برای تو کمه
رو زخم کهنه ی دل تو فقط رهایی مرحمه (2)
با من باش ، هر کجا که هستم !
مهربان من با من باش . . . . هر کجا که هستم هر کجا که باشم
چرا که من آنِ ِ توام آن تو و آن ِ آن آبشاران مواج گیسوانت
که حدیث عشق را چه دلبرانه بر من آموختند
و من روئیدم . . . آری بسان ساقه های رقصان گندم زار روئیدن آغازیدم
رویشی سبز با باغبانی ساقهای سبز سیمینت !
بگذار تو را داشته باشم
بگذار تکرار اسم تو ترانه شیرین شبهای تنهاییم باشد
و تو را عاشقانه تا اعماق بیکران شب فریاد سر دهم
دیگر این خسته را توانی نمانده است و تنها خیال توست که آرام جانم است
و شوق لحظه دیدارت بر التیام تمام حرفهای نگفته ام بس است !!
پس با من باش هر کجا که باشم هر کجا که هستم
چرا که من فقط تو را می خوانم
راستی ،
یادم آید شاعری میگفت :
اندکی صبر سحر نزدیک است !
درون سینهام رازیست سخت ناگفته...
مرا درد غربت سخت آزرده...
مرا روحیست سخت پژمرده
مرا فکریست سخت آشفته
گر از ایران جدا گردم کدامین خاک را گردم
به سان کودکی بی مادرو تنها در این دنیای وا نفسا