مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده سـه شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آینـه
آنقدر «خیره» شد که تبسم شروع شد
خورشیـد ذرهبیـن به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیـزم شروع شــد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گـنـدم شروع شـد
موج عذاب یا شـب گــرداب ؟ هیچیـک
دریا دلش گرفـت و تلاطم شروع شــد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شـروع شــد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تـا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
خدمت به خلق
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابر، همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعهها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن
به خدا که هیچ کس را، ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن
شیخ بهایی
خدا را حلق? کعبهست این یا حلق? مویت
چه دور افتادهام از حجر اسماعیل پهلویت
تمام عاشقان بر گرد گیسوی تو میچرخند
بخوان امسال ما را هم به بیت الله گیسویت
شبی از خطّ نسخ روی ماهت پرده را بردار
شکسته قلبها را خطّ نستعلیق ابرویت
نه تنها چشم هایت سوره ی الشّمس می خوانند
به المیزان قسم، تفسیر یوسف میکند رویت
تعالی الله خود لبّیک اللّهم لبّیکی
چه لبّیکی که در هفت آسمان پیچیده هوهویت
باغ مهربانی ام کجاست؟
از درخت تنهایی پرسیدم لبخندی زد و گفت :باغ چیست
از پرندهء کوچک دور افتاده ای پرسیدم پر کشیدو گفت:کجاست
از گل رزی پرسیدم مغرورانه گفت:هیج کجا
از باران پرسیدم عاشقانه گفت:افسوس
از تو پرسیدم آگاهانه گفتی:نمی دانم
از خودم پرسیدم ...
موجی در درونم شعله ور شد ،اشک در چشمانم لغزید، دستهایم لرزید و صدا در گلویم زمزمه کردآنجا و من بی اختیار سوی اشارهء انگشتم را نظاره میکردم....
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نوبگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن های عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم