خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسّم عبور کرد
شاعر بساط سینهزدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژههاست
شاعر شکست خوردهی طوفان واژههاست
بیاختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
برای خواندن ادامه این شعر زیبا به ادامه مطلب مراجعه کنید
با من من تو
که ما
ما
نمیشویم
دیگر اسیر شاید و
اما نمیشویم
باید که رفت
به کجا ها؟
به شهر عشق
افسوس
که یک گوشه نشسته و
پا نمیشویم
دیگر تمام شده حرفم
ولی درد هایم چه؟
ما با همیم و دگر
تنها نمیشویم
ترانه دلنگران به زبان لری همراه با ترجمه
خوری نی جز ی ک دلگرونم .............. خبری نیست بجز اینکه نگرانم
خدا دون تا کی زن میمونم .............. و خدا میداند تا کی زنده میمانم
ن حالی سیم من نه روزگاری .............. نه حالی برایم مانده نه روزی
افتام و غریوی و و زاری ................. و به غریبی و بد بختی افتاده ام
چنو دلتنم و تش ها د جونم .......... آنقدر دلتنگم و آتش در جانم هست
ک نتونم ی گر آروم بمونم ............. که نمیتوانم یک لحظه آرام بگیرم
چی بکم ئی روزا دسم پتین ........... چه کنم که این روزا دستم خالیست
بی تو خن و ری لوم نمیشین .......... و بدون تو خنده بر لبهایم نمینشیند
شو و روزم ایوار تنلاتی .... شب و روزم مانند غروب گرفته و غمناک است
چشام گلال دی بی دسلاتی ... و چشمهایم از این تنگ دستی چون رودی
خوری نی بجز ی ک ئی لیو ............ خبری نیست بجز اینکه این دیوانه
هنی هم چش و رت ها میگریو ............... هنوز چشم به راه گریه میکند
شاید آن روز که سهراب نوشت
تاشقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت ، هرگلی هم باشد
چه شقایق چه گل پیچک یاس
تا نیاید مهدی زندگی دشوارست
صبا بیار ز یاران رفته ام پیغام
که درکشاکش دوران چه گشت شان فرجام
مرامصاحب وهمدرد وهمسفربودند
به همرهان من آمد چه اندر این ایام
ز طائران خوش آواز بزم دیروزم
خبر رسان که نشستند بر کدامین بام
ز شهد خاطرشان کام من بود شیرین
کجا شدند و ز شهد که اند شیرین کام
خبر زحال من خسته دل نمی گیرند
نمی برند چرا زین به ره فتاده نام؟
پریدگان ز قفس را ببر سلام از من
بگو که یاد شمایم خوش است صبح و شام
خوشا شما که ز قیدجهان شدید آزاد
گشوده خوش پر وبال ورها شدید از دام
دریده پرده مکررو ریای این فرتوت
شکسته دام و کشیدید دامن از اوهام
هر آنکه از سر غفلت سپرد دل اینجا
همی بداند و گویم بود خیالی خام
از این عروس بزک کرده کس نشد محفوظ
نخورده است کسی از خم وفایش جام
همان خوش است که همچون شما کنم پرواز
رسیده نامه به حکاک هم ز بار عام