دخترک همیشه میگفت: من برای نجابت و وفا و زیباییت عاشق تو شدم. پسرک برای روز تولدش سه حیوان خانگی به او هدیه داد... اسب سگ و یک پرنده زیبا! تا دخترک خواست دلیل اینکار را بپرسد... پسرک رفته بود. برای همیشه
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت : تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند : نان خود خوردند و نشستن به که کمر شمشیر زرین بخدمت بستن.
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
اى شکم خیره به نانى بساز
تا نکنى پشت به خدمت دو تا
شبی از شب ها خدا را دیدم که در حال بازرسی پرونده ها بود یکی را بر داشت و رو به من گفت : آدم کشتی؟ گفتم تو مرا قاتل کردی. گفت دزدی کردی؟گفتم تو مرا محتاج کردی گفت در کوچه نیمه شب با کسی سخن گفتی؟ گفتم تو مرا عاشق کردی پس از اندکی سکوت گفت تو تنها بنده ای هستی که حقیقت زندگی را در یافتی
علامه مجلسی(ره) مینویسید: وقتی آیه«وَ اَنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُ هُمْ اَجْمَعینَ لَها سَبْعَةُ اَبْواب لِکُلِّ باب مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ.»«بدرستی جهنم وعدهگاه گمراهان است.برای آن است هفت در برای هر در از آن گمراهان، جزئی تقسیم شده است.»نازل شد.رسول خدا(صلی الله علیه وآله)گریه شدیدی کرد.صحابه هم از گریه آن حضرت گریه کردند، بدون اینکه بدانند جبرئیل چه آورده و رمز گریه پیغمبر چیست.کسی هم توانایی سخن گفتن با آن حضرت را نداشت و از عادات پیامبر(صلی الله علیه وآله)این بود که هر زمان فاطمه را میدید مسرور میگردید.از همینرو سلمان رهسپار خانه فاطمه(س) شد.وقتی وارد گردید، دید مقداری جو پیش روی فاطمه(س) است و مشغول آرد کردن آن میباشد و این آیه را میخواند.«وَ ما عِنْدَاللهِ خَیْرٌ وَاَبْقی.»«آن چیزی که نزد خداست بهتر و پایندهتر میباشد.»سلمان موضوع گریه پیامبر(صلی الله علیه وآله) را به فاطمه(س) خبر داد و ایشان برخاست و لباس پوشید و به عزم دیدار پیامبر(صلی الله علیه وآله) بیرون آمد...فاطمه(س) به پدر عرض کرد: ای پدر، فدایت شوم! چه چیز شما را گریانیده است؟ پیامبر(صلی الله علیه وآله) آن دو آیه را بر او خواند.فاطمه(س) از شدت اندوه به صورت در افتاد و صدای نالهاش بلند شد که وای، وای بر آن کسی که داخل آتش گردد.در این حال سلمان نیز گفت: ای کاش برای اهلم گوسفندی بودم و آنان گوشت مرا خورده، پوست مرا پاره میکردند و من هرگز اسم آتش را نمیشنیدم.ابوذر گفت: ای کاش مادرم نازا بود و مرا نمیزایید ومن هرگز اسم آتش را نمیشنیدم.مقداد گفت: ای کاش پرندهای بودم که در بیابانهای دور دست به سر میبردم و حساب وکیفری نداشتم و ذکر آتش را نمیشنیدم.علی(علیه السلام) میفرمود:ای کاش درندگان گوشت مرا پاره پاره کرده و ای کاش از مادر متولد نشده بودم و نام آتش را نمیشنیدم.سپس دست روی سر گذاشت و شروع به گریه کرد و میگفت: آه، از دوری راه و کمی توشه در سفر قیامت.گناهکاران به سوی آتش میروند و بسرعت داخل دوزخ میشوند...
با طایفه بزرگان به کشتى در نشسته بودم . کشتى کوچکى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن کشتى کوچک ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یکى از بزرگان به کشتیبان گفت : این دوان را از بگیر که اگر چنین کنى ، براى هر کدام پنجاه دینارت دهم .
ملاح خود به آب افکند و به سراغ آنها رفت و یکى از آنها را نجات داد، آن دیگرى هلاک شد.
ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود ، از این رو این یکى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاءخیر دستیابى تو به او، هلاک گردید.خندید و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است که عمر هر کسى به سر آمد، قابل نجات نیست ، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکى بیشتر از آن هلاک شده بود، زیرا سالها قبل ، روزى در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران کودکى از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها :
تا توانى درون کس متراش
کاندر این راه خارها باشد
کار درویش مستمند برآر
که تو را نیز کارها باشد