یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر باز آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد . هارون ارکان دولت را گفت : جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت : ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده ، نه چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما و دعوی از قبل خصم.
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلى مرد آنکس است از روى تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید
افسانه قو
در افسانهها و ادبیات باستان یونان آمده استکه اسطورهای به نام (زئوس) عاشق (لدا) ملکهاسپارتا شد. این ملکه زنی بسیار زیبا بود و زئوسهر چه تلاش برای بهدست آوردن عشق او کرد،موفق نشد. از این رو خود را به شکل یک قو درآورد و این قو آنقدر زیبا بود که ملکه عاشق آنشد و او نیز به قو تبدیل شد. بعد از آن ملکه تخمگذاشت و از آن تخم دو بچه بسیار زیبا به دنیاآمدند که (پلی دیوسس) و دیگری (هلن) بود. ازاین رو یک صورت فلکی به نام (cygnus) برایجشن گرفتن عشق زبوس تشکیل شد. میگویندزبوس که به صورت قو بود هیچگاه به شکل اولیهخود در نیامد و آنقدر در دریا ماند تا بالاخره درمیان امواج دریا و تنهایی، با دنیا خداحافظی کرد...
داستان دیگر
داستان دیگر بیانگر این حکایت است که ..............................
ادامه این داستان را در ادامه مطلب بخوانید
همه از نفس افتاده بودن، دیگه آخرش بود. اونم خسته از همآغوشی دیگران روی کاناپه ول شده بود وآب توی لیوان رو ذره ذره بالا میکشید و من که از سر شب به خاطر چشمای اون اینجا بودم، حالا دیگه تو ظلمت اون دو تا چشم سیاه گم شده بودم. همه چیز مثل شبای دیگه بود. ولی نه، انگار یه چیزی فرق داشت...
* * *
مثل همه شبای دیگه همه دور و برش رو گرفته بودن و اصرار میکردن که یه چیزی براشون بخونه... ولی اون طفره میرفت... ولی خوب... بالاخره قبول کرد. مگه نه اینکه اون مال همه بود؟ مثل همه شبای دیگه گیتارش رو دستش گرفت و بقیه برای اینکه بهتر بتونن بهش نزدیک بشن چراغا رو خاموش کردن... و اون شروع کرد...
نمیدونم چرا ولی امشب صداش آتیشم میزد... اصلا توی این عالم نبودم ...
اون میخوند... نه ... مثل اینکه داشت نعره میزد، زخمههایی که دیوانهوار به سیمهای گیتار میزد از خود بیخودم کرده بود، چی میخوند؟ از همهاش فقط همین یادمه....
از این نامهربونیها دارم از غصه میمیرم
رفیق روز تنهایی، یه روز دستاتو میگیرم
تو این شب گریه میتونی پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد همخونه چی میشه عاشقم باشی
تو اون تاریکی یه چیزی درخشید... یه چیزی که از چشم اون شروع شد ، از روی گونههاش پایین اومد، از بین اون لجنزار گذشت و توی دل من نشست...
زندگی همین جا تموم شد...
شاگردی از استادش می پرسه ؟ عشق چیست ؟
استاد در جواب میگه : به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدت طولانی برگشت ، استاد پرسید : چه آوردی ؟
و شاگرد با حسرت جواب داد هیچ .
هر چه جلوتر رفتم خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردنه پر پشت ترین خوشه تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت : عشق یعنی همین .
شاگرد پرسید : ازدواج یعنی چه ؟
استاد به .................................
ادامه این داستان را در ادامه مطلب بخوانید
یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را بخیر توسط نمودی . ا تفاقا به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سیرت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت . صاحبدلی برین اطلاع یاتف و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن دیگ نیکخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به
با بداندیش هم نکویى کن
دهن سگ به لقمه دوخته به