اسکندر رومی را پرسیدند : دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش ازین بوده است و ایشان را چنین فتحی میسر نشده ؟ گفتا: به عون خدای عزوجل ، هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتى برد
یه روز مجنون از جلوی یه عارف که در حال نماز خوندن بود ، رد شد . عارف نمازش را شکست و داد زد : آهای مجنون ، چرا نمازمو شکستی ؟ مجنون جواب داد : من که عاشق لیلی هستم متوجه تو نشدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چطوری متوجه من شدی ؟
گروهى حکما به حضرت انوشیروان همی گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش : جرا با ما در این بحث نگویی ؟ گفت : وزیران بر مثال ابطال اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را . پس چون ببینم که رای شما برصواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حمت نباشد.
چو کارى بى فضول من بر آید
مرا در وى سخن گفتن نشاید
و گر بینم که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است
کسی مژده پیش انوشیروان برد گفت : شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت. گفت : هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست
که زندگانى ما نیز جاودانى نیست
گروهى از کودکان مشغول بازى بودند. ناگهان با دیدن پیامبر(ص ) که به مسجد مى رفت , دست از بـازى کـشـیـدنـد و بـه سـوى حـضـرت دویدند و اطرافش را گرفتند.
آنها دیده بودند پیامبر اکـرم (ص ),حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود مى گیرد و با آنها بازى مى کند. به این امید , هر یک دامن پیامبر را گرفته , مى گفتند: شتر من باش ! پـیامبر مى خواست هر چه زودتر خود را براى نماز جماعت به مسجد برساند, اما دوست نداشت دل پـاک کـودکـان را بـرنـجاند.
بلال درجستجوى پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتى جریان را فهمید خـواسـت بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند.
آن حضرت وقتى متوجه منظوربلال شد, به او فرمود: تنگ شدن وقت نماز براى من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .
پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزى براى کودکان بیاورد. بلال رفت و با هشت دانه گردو بـرگـشـت.
پـیـامـبـر(ص ) گـردوهـا را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضى و خوشحال به بازى خودشان مشغول شدند.