خدا هست ؟
توصیه میکنم حتماً تا انتهاش بخونید
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت ، در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت
آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند
آرایشگر گفت : من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد
آرایشگر جواب داد: ..............
برای خواندن ادامه این داستان آموزنده به ادامه مطلب مراجعه کنید
روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم شنا کنیم ؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول او را خورد .
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند .
دروغ حیله گر فوراً لباسهای او را پوشید .
از آن روز به بعد همیشه حقیقت عریان و زشت است و دروغ در لباس حقیقت زیبا و فریبنده است.
مردى آن نیست که مشتى بزنى بر دهنى
یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دیدم . بهم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت : این را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش. گفت : این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت نمی آرد .
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس ، فرومایه چه مردى زنى
گرت از دست برآید دهنى شیرین کن
مردى آن نیست که مشتى بزنى بر دهنى
اگر خود بر کند پیشانى پیل
نه مرد است آنکه در او مردمى نیست
بنى آدم سرشت از خاک دارد
اگر خالى نباشد، آدمى نیست
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود . یکی گفتش از کاروانیان : مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود . گفت : دریغ کلمه ی حکمت با ایشان گفتن.
آهنى را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ
به سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
همانا که جرم از طرف ماست.
به روزگار سلامت ، شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین ، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زارى طلب کند چیزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
پادشاهی پارسایی را دید ، گفت : هیچت از ما یاد آید ؟ گفت : بلی > وقتی که خدا فراموش می کنم.
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایان روى در مخلوق
پشت بر قبله مى کنند نماز
چون بنده خداى خویش خواند
باید که به جز خدا نداند