رنج درون، نشاط بیرون
یک دکتر روانشناسی بود که هر کس مشکلات روحی و روانی داشت به مطب ایشان مراجعه می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می کرد و آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.
بیمار در جواب گفت: آقای دکتر من همان دلقکی هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم.
داستان گلابی و گلابیها
یه روز یه کامیون گلابی داشت تو جاده میرفته که یدفعه می افته تو دست انداز و یکی از گلابی ها می افته وسط جاده ، بر میگرده به کامیون نگاه میکنه و میگه: گلاااابیهاااا !!! گلابیهاااا. گلابیها میگن: گلااابی !!! گلااابی !!! ماشین دورتر میشه و صداشون ضعیف تر میشه.
گلابی میگه : گلابیها گلابیها و گلابیها میگن : گلابی گلابی . باز ماشین دورتر میشه و گلابی میگه : گلابیها گلابیها اما دیگه صدای گلابیها به گلابی نمیرسیده ، گلابیها موبایل راننده را میگیرن زنگ میزنن به موبایل گلابی ، اما چه فایده که گلابی ایرانسل داشته و تو جاده آنتن نمیداده ، اما گلابی یکی را پیدا کرد که خط دولتی داشت و زنگ زد به راننده و گفت که گوشی را بده گلابیها ، راننده هم گوشی را میده به گلابیها و گلابی به گلابیها میگه : گلابیها گلابیها !!! گلابیها هم میگن گلابی گلابی ........!!!
داستان ما به ته رسید ، گلابی به خونش نرسید
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
« شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.»
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید
و برای خواندن جواب به ادامه مطلب برید
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت :
به نان قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به ، که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد . گفت : خاموش که در پس مردن ، به که حاجت پیش کسی بردن .
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
داستان خدا و کودک
یک داستان بسیار زیبا و آموزنده
امیدوارم که حتماً این داستان را بخوانید
و خوشحال میشم نظرتون را راجع به این داستان بدانم
برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب مراجعه کنید