چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟؟
پیله ات را بگشا...
که به اندازه پروانه شدن زیبایی
وقتی خدای آسمون بنده هاشو می آفرید
رو پیشونی هر کـسـی قصه سرنوشتی چید
با قـلم خوشبختیها بـا جوهر طلایی رنگ
رو پیشونیها می نوشت قصه خوب سرنوشت
وقتی که نوبتم رسید مرغک بخت من پرید
قلم نوک طلا شکست جوهر فقط سیاهی زد
وقتی خدا اینجوری دید از مرغ غم یه پر کشید
بـا قـلم بـدبختیها بـا جـوهر سـیاهـیها
رو پیشونی من نوشت : " قصه تلخ سرنوشت"
ساحل ...
تو از کوچ مرغای دریا رسیدی
تنم شد حریمت ولی تو ندیدی
خیالت که ساحل فقط ریگ و ماسه ست
به من تکیه کردی ،چشامو ندیدی
تو جا موندی از کوچ تو آغوش گرمم
برات لونه ساختم با شنهای نرمم
نزاشتم بفهمی که غربت چه تلخه
به دریا زدم تا غمامو نفهمم..
حالا یادگارم ازت جای پاته
نگاهم همیشه به یاد نگاته
حالا روزگارم پر از موج و کوچه
دل صاف دریا پر از خنده هاته
چه آسون بریدی جه آسون ندیدی
ازین ساحل دور چه آسون پریدی
بـاز هـوای سـحـرم آرزوسـت
بـاز هـوای سـحـرم آرزوســــت
خـلـوت و مـژگـان تـرم آرزوسـت
شـکـوه ی غـربـت نبـرم ایـن زمـان
دسـت تـــو و روی تـو ام آرزوســت
خـسـتـه ام از دیـدن ایـن شـوره زار
چـشـم شـقـایـق نگـرم آرزوســـت
واقـعـه ی دیـدن روی تـــــو را
ثـانـیـه ای بـیـشـتـرم آرزوسـت
جلوه ی ایـن ماه نـکـو را بـبـیـن
رنـگ و رخ و روی تـو ام آرزوسـت
ایـن شـب قـدر اسـت کـه مـا بـا همیـم؟
مـن شـب قـدری دگــرم آرزوســـت
حـسِّ تـو را مـی کنم ای جـان مـن
عـزلت بیـتـی دگـرم آرزوســـت
خـانـه ی عـشـِاق مـهـاجـر کـجـاست؟
در سـفــــرت بـــال و پـرم آرزوست
حـسـرت دل بـارد از ایـن شـعـر مـن
جـام مـیـی در حـرمـــم آرزوســت
شعر : رمضان ماه مهمانی خدا
از استاد شهریار
حکمت روزه داشتـن بگـذار
باز هم گفته و شنیده شود
صبرت آمــوزد و تسلط نفـس
و ز تو شیطان تو رمیده شود
هر که صبرش ستون ایمان بود
پشت شیطان ازو خمیده شود
آفتــــاب ریــاضتی که ازو
میوه معرفت رسیده شود
چه جلایی دهد به جوهر روح
کادمی صافی و چکیـده شود
بذل افطار سفره عدلی است
که در آفــاق گستـــریده شود
فقر بر چیده دارد از خوانـی
که به پای فقیر چیده شود
شب قدرش هزار ماه خداست
گوش کن نکتــه پروریـده شود
از یــکی میــــوه عمـــل کـــه درو
کشته شد، سی هزار چیده شود
گر تکانی خوری در آن یک شب
نخـل عمــر از گنـه تکیـده شود
مفت مفروش کز بهای شبی
عمرهـا باز پـس خـریده شود
روز مهلت گذشت و بر سر کوه
پرتــوی مانـده تــا پریــده شـود
تا دمی مانده سر بر آر از خواب
ور نه صور خــدا دمیـــده شــود