الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرش
بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و ورش
الهی که روز وصال طوفان شه از سمت شمال
هیچی از اون روز نمونه بجز گلای پر پرش
نمی دانم که این عشق چگونه بر کویر خشک قلبم بارید
که دل بی خبرم عاشق شد و به عشقش می بالد ...
نمی دانم می داند که با دیدنش می رود از تن و جانم خستگی ...
نمی دانم تا کی عاشق می ماند ...
نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ...
نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم ...
نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را ...
نمی دانم می داند که هیچگاه عشق واقعی نمی میرد ...
نمی دانم می داند دوست ندارم در رویای کسی دیگر باشم ...
یک سال نقش فاصله هامان سکوت بود
شاید برای حرف زدن از عشق زود بود
ای کاش قفل سخت سکوت تو می شکست
یا در نگاه سرد تو خورشید می نشست
من موج خسته بودم و تو ساحلم شدی
اکنون ولی به ساحل باور رسیده ام
دیگر گذشت فصلی و به آخر رسیده ام
آری کویر تشنه به باران نمی رسد
این قصه تا ابد به پایان نمی رسد...
گفتی اگر از کوی خود
روزی تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر
امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود
زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر
دانی که پیدا می کنم