تا وقتی زنده هستم
منتظرت میمونم
برو خدا به همرات
درد و بلات به جونم
این لحظه های آخر
بگو میمونی پیشم
از فکر رفتن تو
دارم دیوونه میشم
برو مسافر من
برو سفر سلامت
نگو که روز دیدار
بمونه تا قیامت
کسانی می روند
کسانی باز می گردند
پل عبور مهیا است
لیک ،
در ابتدای زندگی بودم
نشسته در برابر غار
عشق را دیدم
آتش بود
برافروخته
بی مهار
مهیب
ویرانگر
و جذاب
گریختم
اما گریزی نبود
عشق آتش بود
و کشف آن
آغاز عصری دیگر
و مهار آن
زندگی را دیگر ساخت
سختی های زندگی را با ناخنهایم کندم
سالهایی که گذراندم من را خسته کرد
حتی برنگشتم که نگاهشان کنم
دوستانم و کسی را که دوست داشتم تو عمرم هرگز نفروختم
خسته شدم خسته شدم دیگه خسته شدم
خسته شدم از دروغها
خسته شدم از عشقها
از انسانهای دو رو خسته شدم
مورچه زیاد دیدم اما
هرگز لهشون نکردم
ناموس و شرفم را
به پول نفرختم
بجز خدا به هیچ چیز
به دیده ی خدایی نگریستم
اگر مرا نشناخته بودی
بدان که اینچنین جوانی هستم
خسته شدم از این دردها
خسته شدم از آدمهای قدر نشناس
از انسانهای دو رو و نامرد
خسته شدم
حبک حنان قلبک أمان
بقربک حبیبی عمری بیزین
بین القلوب لو مهما اشوف
بقلبی حبیبی إنت الوحید
سحر الغرام غرامک سحر الغرام
أحلی الکلام کلامک أحلی الکلام
خلی عمری و حیاتی أجمل من الأحلام
حبیبی هواک دوبنی هواک