نیم نگاهی تو به دیوانه کن
عشق خدایی کن و افسانه کن
سوز دلم بین که به ناز توزد
هروله ها هروله ها خنده کن
خنده روی مه زیبای توست
ناز نکن چهره گشا بنده کن
بنده لبخند لبت گشته ام
زیر لبت خنده کن وعشوه کن
عشوه نما بردل ویرانه ام
آه دلم خانه و کاشانه کن
تا که دلت نرم شود بهر من
سنگ شکن گفت که صد ناله کن
ناله افسرده دلی همچو من
گرد کند سنگ تو خود چاره کن
میل شکر چون که کند این دلت
بر دو لبش بردولبش بوسه کن
خاطی دیوانه خیال تورا
جان بدهد رام تو اندیشه کن
من نهراسم زفنا ای عزیز
جان و تنم ساکن آن بیشه کن
امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... ای الهه خون آشام
دیریست کان سرود خدائی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما ... بس است اینهمه قربانی
خوش غافلی که از سر خودخواهی
با بنده ات به قهر چها کردی
چون مهر خویش در دلش افکندی
او را ز هر چه داشت جدا کردی
دردا که تا بروی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چون رنگ خون شقایق شد
آنرا بجام کردی و نوشیدی
چون نام خود بپای تو افکندم
افکندیم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه کیست که می کوبد
آئینه امید مرا بر سنگ؟
در عطر بوسه های گناه آلود
رؤیای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم
اما ... دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه نام من؟
از من جز این دو دیده اشگ آلود
آخر بگو ... چه مانده که بستانی؟
ای شعر ... ای الهه خون آشام
دیگر بس است ... اینهمه قربانی!
باز باران بی ترانه
گریه هایم عاشقانه
می خورد بر سقف قلبم
می زند سیلی به صورت
مرده است قلبم ز دستت
فکر آنکه با تو بودم
با تو بودم شاد بودم
توی دشت آن نگاهت
گم شدن در خاطراتت
عجب صبری خدا دارد ؟
اگر من جای او بودم همان یک لحظه اول که اولین ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان .جهان را با همه زشتی و زیبائی بروی یکدیگر ویرانه میکردم !
اگر من جای او بودم که در همسایگی صدها گرسنه و چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم . نخستین سفره مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه میکردم !
اگر من جای او بودم که میدیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین . زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم !
اگر من جای او بودم برای خاطر یکی مجنون صحرا گرد بی سامان . هزاران لیلی ناز آفرین را کوه به کوه آواره و دیوانه میکردم !
اگر من جای او بودم به عرش کبریائی با همه صبر خدائی ز برق فتنه این علم عالم گیر مردم کش . به جز اندیشه عشق و وفا معدوم .هر فکری را در این دنیای پر افسانه میکردم !
چرا من جای او باشم ؟ ؟
همین بهتر که او خود بنشیند چون تاب . تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد . وگرنه من به جای او چو بودم . یک نفس کی عادلانه سازش با جاهل و فرزانه میکردم ؟؟؟!!!
عجب صبری خدا دارد ؟
عجب صبری خدا دارد ؟