یک سال نقش فاصله هامان سکوت بود
شاید برای حرف زدن از عشق زود بود
ای کاش قفل سخت سکوت تو می شکست
یا در نگاه سرد تو خورشید می نشست
من موج خسته بودم و تو ساحلم شدی
بایک نگاه ساکن شهر دلم شدی
اکنون ولی به ساحل باور رسیده ام
دیگر گذشت فصلی و به آخر رسیده ام
آری کویر تشنه به باران نمی رسد
این قصه تا ابد به پایان نمی رسد...
اسیر
جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختیم نگر که فریبم نداده است
این بندگی که زندگیش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من
تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب
هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک
ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
ای سرنوشت ، هستی من در نبرد تست
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را
برای روز میلاد تن خود
من آشفته رو تنها نذاری
برای دیدن باغ نگاهت
میون پیکر شبها نذاری
همه تنهایی ها با من رفیقن
منو در حسرت عشقت نذاری
برای روز میلاد تن خود
منو دور از دل و دیدت نذاری
دلم دلتنگه و مهرت رو می خواد
دلم رو در پی غمها نذاری
میام تنها توی قلبت می شینم
منو قلبت رو جایی جا نذاری
عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشنت دل نذاری
عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشنت دل نذاری
برای خواندن ادامه این شعر به ادامه مطلب مراجعه کنید
یکی از بزرگان حکایت کند
اگر یک نفر نیمه شب چت کند
و با فرد بیگانه صحبت کند
و کم کم به چت کردن عادت کند
و یک ساعتش را سه ساعت کند
و هر شب به فردی محبت کند
به افراد قبلی خیانت کند
و با بی خیالی جنایت کند
برای خواندن ادامه این شعر به ادامه مطلب برید