ملانصرالدین از مردی ده سکه طلب داشت آن مرد از دادن بدهی خود به ملا طفره میرفت شبی از شبها ملا آن مرد بدهکار را در خواب دید یقه او را محکم چسبید و گفت: خوب گیرت آوردم زود باش بدهی ات را بده مرد بدهکار از جیبش نه سکه طلا در آورد و گفت: ملا نه سکه بیشتر ندارم فعلا این نه سکه را بگیر آن یکی باشد برای بعد ملا گفت:نمیشود مطمئن باش تا طلبم را تمام و کمال وصول نکنم ول کن معامله نیستم آنگاه شروع کرد با بدهکار بگو مگو کردن ، خلاصه مرد بدهکار اصرار میکرد و ملا قبول نمیکرد که ناگهان ملا از خواب پرید و وقتی فهمید سکه ای در کار نیست زود چشمهای خود را بست و خودش را به خواب زد و گفت : قبول است فعلا همان نه سکه را بده تا ببینم بعدا چه پیش می آید
داستان : کفش
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
داستان : سیب ها
یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید: آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا!
معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح وآسان رو داشت (3)
خانم معلم نا امید شده بود .او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"او تکرار کردآرنو:خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی .اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او ..........
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید
داستان آموزنده : جانشینی برای پادشاه
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که ..........
ادامه این داستان را در ادامه مطلب بخوانید
داستان پند آموز : زود قضـــاوت نکنیــم !
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او ............
برای خواندن ادامه این داستان به ادامه مطلب برید