فقیرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت . آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت ، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت : این گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش همچون جانوران بى معرفتند که از آدمیت بى بهره مى باشند.
وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردى و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردى ؟
فقیر وارسته گفت : به شاه بگو از کسى توقع خدمت و احترام داشته باش که از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نیستند.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نیست
بلکه چوپان براى خدمت او است
یکى امروز کامران بینى
دیگرى را دل از مجاهده ریش
روزکى چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پیش
گر کسى خاک مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش
سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم .
فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى .
شاه گفت : مرا نصیحت کن .
فقیر وارسته گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک مى رود دست به دست
کشتى گیرى در فن کشتى گیرى سرآمده بود و سیصد و شصت بند فاخر بدانستی مگر گوشه ی خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تاخیر کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه به قوت ازو کمتر نیستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشوار آمد . فرمود تا مصارعت کنند. مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند . پسر چون پیل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رویین تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و کوفت . غریو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خویش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمین ، به زور آوردی بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت ، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنین روزی که زیرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنیده ای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا بدید.
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
مارى تو که کرا ببینى بزنى
یا بوم که هر کجت نشینى نکنى
زورت از پیش مى رود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زورمندى مکن بر اهل زمین
تا دعایى بر آسمان برود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد وسایر املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و دیدش که با یاران همی گفت : ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درویشان.
حذر کن ز درد درونهاى ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
بهم بر مکن تا توانى دلى
که آهى جهانى به هم بر کند
و بر تاج کیخسرو نبشته بود :
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما
به دستهاى دگر همچنین بخواهد رفت
یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی گفت مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنید. که ملازم درگاه است و مترصد فرمان دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون . صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش برآمد . پرسیدندش چه دیدی؟ گفت : مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.
دو بامداد گر آید کسى به خدمت شاه
سیم هر آینه در وى کند بلطف نگاه
مهترى در بول فرمان است
ترک فرمان دلیل حرمان است
هر که سیماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود . کسان در عقبش برفتند و باز آوردند . وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیشه عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:
هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند ، حکم خداوند راست
اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت این خاندانم ، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی ، اجازت فرمای تا وزیر بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ریختم تا بحق کشته باشی. ملک را خنده گرفت ، وزیر را گفت : چه مصلحت می بینی؟ گفت : ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکنی. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته اند :
چو کردى با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانى شکستى
چو تیر انداختى بر روى دشمن