توی اوج زمستون واسم از بهار می خوندی
چرا رفتی و نموندی
چرا رفتی و گذاشتی دل سنگمو زیر پات
این آخری یادت میاد
یادت میاد گفتم بهت حرفاتو باور ندارم
تو رو با یادگاریتو پشت سرم جا میذارم
یادت میاد گفتی بهم یه روزی ترکم می کنی
رفتی و من تا به هنوز چشم به در منتظرم
رفتی تا باور بکنم حرف دل شکستتو
رفتی تا باور بکنم زخمای قلب خستتو
رفتن تو برای من به معنی تباهی بود
رفتن تو برای من حسرت یه عمر تنهایی بود
سالهاست که دلم را رهسپار قلب تو کرده ام. سالهاست که چشمانم را به ندیدن تو عادت داده ام . سالهاست که در کنج گرفته ی اتاق فقیرانه ام خاطرات تو را میشمارم . میدانی چرا؟ چون آنروز که به من و دلم گفتی آمده ای تا شریک خاطرات کهنه زندگی ام شوی و خاطراتی نو را برایم رقم بزنی هیچوقت نگفتی که یکروز ترکم میکنی و من هنوز منتظرم . منتظر روزی که تو بیایی و بگویی که ......
سالهاست که مرا از یاد برده ای. چرا ؟