وقتی این عکس را در اینترنت دیدم ، باور کنید بوی مداد و پاک کن و دفتر های مشق در ذهنم پیچید.
بعد یکی یکی خاطرات رژه رفتند:
داستان کوکب خانوم، ( به خصوص قسمت نیمرویش که فکرکنم تا آخر عمر دهانم را آب میاندازد.
حسنک ، و و و ...
با خودم گفتم این چه رازیست که تا نور یک خاطره، به گوشه های ذهنمان میخورد، همه چیزهای مربوط به آن، همراه با رنگ و شکل و طعم و بو و مزه اش، ( البته خوب و بد دارد!) روشن میشوند و شروع میکنند به سر و صدا کردن( مثل گاو و گوسفند حسنک) .
انگار آن ها هم صدایمان میکنند.
اما این ارتباط خاطرات با هم، مربوط به اتفاقاتی میشود که درگذشته پیش آمده است و در ذهنمان جای گرفته اند. چند سال دیگر که همه چیز تمام شد ، بچه هایمان هنگام چت کردن در سن میان سالی ( یعنی وقتی شدند همسن من) با دیدن عکس بالا یاد مداد و پاک کن نخواهند افتاد. چه برسد به بوی آن .
اما فکرمیکنم چیزهایی هست که دلیل رنگ گرفتنشان در ذهن ما، صرف اتفاق افتادن آن در گذشته دور یا نزدیک زندگیمان نیست.
محرم، رمضان، اذان، صدای قرآن، عطر دل انگیز حرم ها و عتبات، زمان و مکان و عناصری هستند که ریشه شان را نه در خاطرات و گذشته انسان ها، بلکه باید در فطرتشان جستجو کرد.
وگرنه ، چگونه افرادی را از اعماق آلودگی های غرب، ناگهان شیدا میکنند و به سوی خود میکشانند؟
چطور کسی که هیچ خاطره و تجربه ای از این لذت ها ندارد، گاهی بیشتر از آن ها که عمری شیرینی آن را مکرر کرده اند، طعم و بوی آن را حکایت میکند؟
این آشنایی از کجاست؟