ماجرای روزگار ما همین است :
مدتی برای دل بستن به این و آن می گذرد و عمری برای دل کندن و از یاد بردن .
معشوق می رود و عشق در دل زبانه می کشد و عاشق با عشق می سوزد و می سازد و به دنیایی پر می کشد که فراتر از عاشق و معشوق است .
گویی زندگی مثل سایه های لرزان و گذران به سرعت ما را فریفته خود می سازد و به دنبال چیزی اسرار آمیز می کشاند و بعد سایه ها برچیده می شود و ما می مانیم با دنیایی رنگین و رویاهای بی انتها .
همیشه ما به دنبال چیزی هستیم که نمی دانیم چیست و در سرزمین دل انگیز خاطرات و باغ های سبز خیالات هم چنان به جست و جوییم .
جست و جویی از ورای جست و جو ؛ با حرف هایی بسیار ، نهفته در انبار دل ، که بی حرف و لفظ فرو می چکد ازگوشه چشم ها .