اسیر
جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختیم نگر که فریبم نداده است
این بندگی که زندگیش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من
تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب
هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک
ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
ای سرنوشت ، هستی من در نبرد تست
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را