نمی دانم که این عشق چگونه بر کویر خشک قلبم بارید
که دل بی خبرم عاشق شد و به عشقش می بالد ...
نمی دانم می داند که با دیدنش می رود از تن و جانم خستگی ...
نمی دانم تا کی عاشق می ماند ...
نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ...
نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم ...
نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را ...
نمی دانم می داند که هیچگاه عشق واقعی نمی میرد ...
نمی دانم می داند دوست ندارم در رویای کسی دیگر باشم ...