شبی در گوشه ای تنها
شبی مهتا بی و روشن
که از غمها تهی بودم
ترا با تیشه ی اندیشه ی شعرم تراشیدم
تو را در معبد هستی خدا کردم
نشاندم در میان دیدگانت برق صد الماس
تورا باشد نیایشگر
تو را باشد ستایشگر
دریغا روزی از غرور خود ستایی ها دلت لبریز خواهد شد
و در پایت نمی بینی فردی را که با سختی تورا با تیشه ی اندیشه ی شعرش تراشیده
تو را در معبد هستی خدا کرده
ولی این را نمی دانی
اگر روزی غرور تو به تنگ ارد دل یکتا پرستان را
تو را با تیشه ی سنگینی قهرم زنم بر خاک
که تا هر کس مرا بیند بگوید:
او خدایش را به دست خویش بشکسته
کنون او به زاری می نشیند هر شب
بر سر بشکسته هر شب
که تا شایدسحر گاهی بنا سازد
خدایش را.