مترسک همیشه میترسید امّا نمیترساند.
مترسک همیشه چوبی بود. مترسک همیشه تنها بود.
مترسک همیشه یک لنگه پا در وسط گندمها ایستاده بود.
مترسک کلاه حصیریاش را دوست میداشت و پرندگانی که بر روی شانههایش آشیانه میکردند.
مترسک همیشه دستانش رو به آسمان بلند بود و دعا میکرد که ای کاش انسان باشد.
مترسک همیشه میترسید، اما نمیترساند.
مترسک همیشه دوست داشت انسان باشد.
اما مترسک همیشه برای انسانها یک مترسک بود.