آهی کشید غمزده پیری سپید موی،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه،
در لابلای موی چون کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه!
...
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود:
یک تار مو سپید!
...
در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت:" وای!"
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های!
...
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج، ضجه مرگ غریق را
از دور می شنید؛
...
طوفان فر ونشست ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جستجو،
در آب های تیره اعماق خفته بود،
یک مشت آرزو!
"فریدون مشیری"