کوزه گر آهی کشید
دست هایش را به هم مالید و گفت:
زندگی یک کوزه است
عشق هم آب خنک
...
بعد رو به کوزه ای
عشق را اندازه کرد
...
باز هم آهی کشید
کوزه ها را می شمرد
...
در کنار کوزه ای
سفره اش را باز کرد
...
گفت : بفرما زندگی!
نان ،پنیرش تازه است
چای هم آماده است
...
زندگی در صبح زود
با خدا همسایه است
...
میوه های آبرو
آن طرف تر شسته بود
کوزه گر اما نشست
غرق شد در گفتگو
...
حرف هایش ساده بود
انتظارش هم به جا
...
گفت : هر کس کوزه اش
می تواند پر شود
با توکل بر خدا
ساکت و بی سر صدا
...
کوزه هایی دیده ام
با حقیقت آشنا
آسمانی مثل آب
...
آب هایی دیده ام
مثل باران پاک پاک
...
کوزه هایی خنده رو
کوزه هایی تکه تکه
پشت و رو
...
کوزه ای بی رنگ و رو
...
کوزه ای لبریز نور
کوزه ای مست غرور
کوزه ای جنس بلور
...
باز هم آهی کشید
دست هایش را به هم مالید وگفت:
من که ماندم
این چنین مست و خراب
تشنه ام من!
تشنه یک جرعه آب!!
...