امروز فهمیدم خانه پرستوی عاشقی که هر نفس برایت میخواند اینجا نیست از تو چه پنهان کار بیهوده ای بود نقاشی ناشیانه من بر ای تو .
اگر قلبم قطره قطره آب شد ، اگر سوخت و خاکستر شد ، باکی نیست نمی دانم چقدر با تو فاصله دارم؟
چند قدم؟ چند روز؟ چند سال؟ شاید به اندازه یک آه و یک دم.
شاید به اندازه تکه ابر کوچکی که بر آسمان دلم می بارد و می گرید.
نمیدانم ، اما اگر برایت نمی خوانم این را بدان که بی تو خواندن را ، نوشتن را، حتی ماندن را از یاد برده ام.
اگر لبانم خاموش است ، دل فریاد سر داده که با من بمان تا بی تو از یاد نبرم زنده بودن را ...
مرا پنهان کن در امن ترین گوشه قلبت که نه روشنی روز را ببینم و نه سیاهی شب را.
این تنها آرزوی دل است.
چه کند راهی به جز فرار به سوی تو ندارد.
پناهش بده.
باز هم نوشته هایم در سیلاب خودخواهی هایم غرق شد..
میخواهم برای همیشه در سیاهی سرخ ترین شقایق زمین بی نشان بمانم.