امیدها در زندگیم همچون شهاب هائی به سرعت ناپدید می شوند. سرعت لحظه ها آنقدر زیاد شده که گذرشان را حس نمی کنم. خیالهای واهی مرا از خودم دور کرده اند. برای عاشق شدن دیگر مجالی نیست. بارقه ای از امید در درونم به شکل یک عشق نمودار گشت اما دیری نپائید که نیست شد.
من تاریک پرست و شب زنده دار را چه آشنائی با نور ستاره است؟
میباید که در عالم پرسکوت و معنی خود با غمهایم سرمی کردم!
تجربه سالها به من آموخت که هرگز خود را برای هیچ کس و هیچ چیز حقیر نسازم چون زندگی آنقدرها هم ارزشمند نیست.
و باز هم رهای رها در اوج سیاهی منم و یک دنیا خلوت های شبانه!
تا دیروز بهانه ای برای بیدار ماندن در دل شب داشتم. اما امشب میخواهم بی بهانه تا خود صبح بیدار بمانم......