و نگاه من هر روز به پیچک دیوار همسایه خیره میماند
او نیز مانند من است با نسیمی آرام بر خود میلرزد
و نگاه سرد من هر روز خیره میماند
به افتادن برگ های بی جان پیچک
با خود عهد کردم
با افتادن آخرین برگ من نیز تا ابد آرام گیرم
روزها و ساعت ها میگذرند
و انتظار به سر نمی آید
آخرین برگ در برابر باد و باران میایستد و میماند
و نگاه سرد و خسته ی من هنوز هم
آخرین برگ را میبیند
و ای کاش کمی زودتر میدانستم
آخرین برگ هنر پیرمرد نقاش همسایه است
که دیگر در بین ما نیست
حال دیگر شاید تنها آرزویی باشد
دیدن افتادن آخرین برگ
و رفتن من...