داستان کوتاه : جوانمرد
همه جای شهر چراغانی شده بود ، مردم در تب و تاب خرید هدیه بودند ، مرد راه خانه اش را آهسته می پیمود. می دانست کسی منتظرش نیست.
بعد از مرگ پدر او مرد خانه شده بود خیلی زودتر از اینکه بداند مردانگی چیست وحالا بعد از سالها که برادر و خواهرانش رفته بودند پی زندگیشان.
او مانده بود و جوانی از دست رفته اش.
کلید را بر قفل در چرخاند همه چراغ ها روشن شد.
هر چهار نفر منتظر بودند تا روز پدر را به او تبریک بگویند و جوانمردی اش را شاکر باشند.