شعر طنز : مژده وام
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندران لحظه خوش مژده وامم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شبی را که به سر گشت غم دربه دری
هاتفی گفت دگر دوره عسرت بگذشت
چون که بیدار شد از خواب گران خفته بخت
خیز از جا و برو تا بستانی وامت
تا نباشد دگرت غصه ظهر و شامت
زین سپس غصه نان و غم هجران غذا
گشت پایان و بدل گشت خوشی جای عزا
مرغ و ماهی که برای تو چو یک رویا بود
بعد از این میخوری و میبری از آنان سود
مرد قصاب شود خوش رفتار
زید بقال بسی خوش کردار
می توانی بستانی گیلاس
آلو و موز و شلیل و آناناس
بعد از این یار تو باشد موجر
چون شوی خوب ترین مستأجر
غصه کفش و لباس فرزند
یا غم شهریه آن دلبند
بشود زایل و آسوده شوی
از غم و درد تو پالوده شوی
چون که دانشگه آزاد رود
با خیال خوش و دلشاد رود
زین سپس همسر تو ، یاور تو
می شود دوستیش باور تو
می رود از دل او حسرت زر
هر چه خواهی بگذارد بر سر
گرچه جاوید شود تا به ابد
قسط وامی که ز جیبت برود
لیک خوش باش و نخور غصه وام
بس زیادند چو تو در این دام